خدادادی که عزیز شد/تحلیل خدیجه زمانیان پژوهشگر ادبی بر کتاب «تو خداداد عزیزی هستی»
- شناسه خبر: 3256
- تاریخ و زمان ارسال: 10 خرداد 1402 ساعت 08:58
- بازدید : 78 بازدید
- نویسنده: مدیر سایت
جواد رستمزاده به عنوان نویسنده این کتاب، کوشیده است کتابی متفاوت از نظر ادبیات و نگارش با آنچه در مورد سایر فوتبالیستها منتشر شده، ارائه دهد. او در این کتاب از گفتوگوی صرف، فاصله گرفته و با انتخاب زاویه دید دوم شخص وارد دنیای روایتگری شده و در عین وفاداری به رخدادهای زندگی خداداد، واقعیت را با تخیل درآمیخته و اثری ارایه داده که توانسته با آن به استاد بزرگوارش ادای دین کند و آن را با خاطری آسوده به دکتر حمیدرضا صدر تقدیم کند.
تهتغاری«مامان معصومه»
کتاب «تو خداداد عزیزی هستی» با شرح دوران کودکی خداداد آغاز میشود. خواندن این دوران برای مخاطبی که از خداداد چیزی بیشتر از حماسهساز ملبورن و غزال تیزپا نشنیده، بسیار خواندنی خواهد بود.
خداداد خیلی زود مادرش را به دلیل سرطان و نبود هزینه درمان از دست میدهد، فقدان مادر بر همه دوران زندگی این ستاره سایه میاندازد، طوری که در مسیر حرفهایاش و در هر موفقیتی چه در زمین چمن و چه خارج از آن، پس از هر کامیابی اول روی به سوی آسمان، خدا را شکر میکند و سپس به دلش نگاه میکند؛ جایی که مادرش آن جا نشسته و برای عزیز کردهاش دعا میکند!
برای آشنایی بیشتر با کتاب بخشی از فصل ابتدایی آن را که به دوران کودکی خداداد اختصاص دارد، مرور می کنیم:
«مامان معصومه» که حالا در روستا نیست، علاوه بر کارهای خانه و بزرگ کردن بچّههای قدّونیمّقد، با آن دستانِ هنرمندِ پرمهرش، کلاه و شالگردن میبافد. کلاههایی گرم و رنگبهرنگ که اتّفاقا مشتری زیاد دارد. گاهی آنها را به بازار میآوری و دور فلکهی آب(مشهدیهای قدیم به میادین فلکه میگویند!) روبهروی گلدستههای حرم، بساط میکنی و به رهگذرانی که از سرمایِ استخوانخُردکن مشهد در خود مچاله شدهاند، میفروشی. آن دستبافتههای فرشتهی زندگیات، آنقدر زیبا و گرم بودند که گاهی دلات نمیآمد به غریبهها بفروشیشان. گاهی همانطور که کنار خیابان نشستهای تا مشتری بیاید، به کلاهها و شالگردنها و دستکِشها خیره میشوی که با هنر ِ «مامان معصومه» چطور بافته شدهاند؟! و تو چقدر دوست داشتی گرمای دستان مادر را که همیشه مقابل مخالفتهای پدر، برای بازیها و شیطنتهایت، حامی تو بود. تو تهتغاری مادر بودی و به گواه دوستانات رابطه عمیق تو و مادرت فراتر از آنچه بود که در ذهن بگنجد. او به تو راه و رسم زندگی و صبوری را میآموخت و تو میدیدی که با تمام آن مشقتهای نداری چطور خانه را برای پدرت و بچهها به محلی برای انس و مهر تبدیل میکند و چگونه پابهپای پدر برای به دست آوردن لقمهای نان با کار در مزرعه و دامداری و استفاده از هنرِدستانش با روزگار میجنگد و خم به ابرو نمیآورد. از او در همان روزها یاد میگیری با زندگی بجنگی و سهمات را از آن طلب کنی.»